ای شیر خدا، چه حالی دارد این که آدم روی زمین به این بزرگی، به تنهایی حق این همه روباه را بگذارد کف دستشان و همچنان سایهاش بر سر دنیا بماند.
* * *
ما هم دوست داشتیم آن روز، آنجا باشیم و تو را ببینیم؛ ما دو نفر که گاهی نیت میکنیم نهجالبلاغهی شما را با هم بخوانیم و همیشه همان اولش در میمانیم، آنقدر که برایمان شگفتانگیز است و -برای ما که کوچکیم- سنگین است و در میمانیم توی حرفهای زیبایتان!
ما هم دوست داشتیم آنجا باشیم؛ چشم توی چشم شما، لابهلای آن جمعیت درهم فشرده که گاهی غُر هم میزدند و نق و نوق میکردند. ما خیلی دلمان میخواست آن لحظه که دست شما به نشانهی امامت بالا میرود، بیاییم جلو، به شما تبریک بگوییم و با شما بیعت کنیم.
حالا گاهی به این فکر میکنیم که واقعاً اگر ما هم آنجا بودیم، آنقدر آدم حسابی بودیم که بتوانیم امامت شما را درک کنیم؟! به همدیگر نگاه میکنیم و هر کداممان فکر میکند آن یکی حتماً برای بیعت پیشقدم میشد ... اما خودش چه؟! نمیدانیم!
* * *
دلمان میخواهد که میشد پابهپای شما از حج برگردیم. میشد ما هم کنار برکهی شما بایستیم. بایستیم و به شما روی آن بلندی نگاه کنیم. نگاه کنیم و صدای پیامبر(ص) توی گوشهایمان طنین بیندازد...
هنوز هم دلمان میخواهد از آن مسیر بیاییم. دلمان میخواهد در آن راه قدم برداریم. دلمان میخواهد چشم به تو بدوزیم و گوش به تو بسپاریم. دلمان میخواهد پای خطبههایت بنشینیم؛ نامههایت را بخوانیم و...
هنوز، آن روز ندیده را، روز شما، را عید میگیریم و عیدی میگیریم؛ عیدیهایی که لذتشان از هر عیدی دیگری بیشتر است. آن روز را عید میگیریم و خاطرهاش را ماندنی میکنیم.
هنوز هر وقت به آن روز میرسیم، چشمهامان بیشتر دلتنگ دیدنت میشوند و گوشهامان بیتاب شنیدنت. هنوز، به آن روز که میرسیم تشنگی را بیشتر حس میکنیم و در صحرای گرم و گستردهی دنیا، دنبال زلالِ غدیر تو میگردیم...
میخواهیم بیاییم و حضور پیدا کنیم. میخواهیم بیاییم تا آنجا باشیم، تا بتوانیم به خودمان بگوییم که ما هم آنجا بودهایم. بیاییم تا از ته دل برای شما دست تکان بدهیم، هر چند هنوز هم وقتی به روز شما میرسیم دلمان برایتان دست تکان میدهد.
میخواهیم بیاییم و شما را آنجا ببینیم؛ شاید شما هم ما را آنجا -توی آن شلوغی- ببینی. شاید دست تکان دادنهای دلمان را ببینی. فرصت کم است و باید زود بیاییم. زود بجنبیم.
میآییم. میآییم و دلمان میخواهد درهای نهجالبلاغهی شما به رویمان باز شوند. میآییم به خطبهها و نامههای شما نزدیک شویم تا صدای شما را بشنویم؛ تا خط شما را ببینیم؛ تا خط شما را بخوانیم.
میآییم و نهجالبلاغهی شما را باز میکنیم. باز میکنیم تا بخوانیم و شاید صدای شما را بشنویم که خطبهتان را شروع میکنید: «سپاس خدایی را که سخنوران در ستودن او در مانند و شمارگران شمردن نعمتهای او ندانند و کوشندگان حق او را گزاردن نتوانند...»
حس میکنیم هنوز هم میشود صدای شما را شنید: «... او را سپاس میگویم که نعمتش را بر من تمام کند؛ تسلیم عزت اویم؛ پناهخواه از معصیت او و نیازمند کفایت اویم که هر کس را او راه نماید گمراه نگردد و دشمنش را کسی پناه نباشد و آن کسی را که او کارگزار شد، نیازی به مال و جاه نباشد ...»
چنان خدا را ستایش میکنی که حضورش حس شود و نگاهش بر شانهها سنگینی کند. چنان از او یاد میکنی که شنونده را هم بالا ببری. چنان در ستایش او سخن میگویی که انگار چیزی نمانده خدا را ببینیم و معنای سخنت را دریابیم که «خدایی را که نبینم، نمیپرستم.» چنان او را نزدیک میبینی و چنان با او حرف میزنی که مجالی برای ندیدن او نمیگذاری. گویی فقط تو نیستی که او را میبینی وقتی که میگویی: «کور باد چشمی که تو را نبیند ...»
تصویر: سایت امام علی(ع)